ــ بی آرزو چه می کنی ای دوست؟

ــ به ملال،
در خود به ملال
با یکی مرده سخن می گویم.

شب، خامش استاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرند گان کوچ
دیرگاه ها می گذرد.
اشک بی بهانه ام آیا
تلخه ی این تالاب نیست؟



ــ از این گونه
بی اشک
به چه می گریی؟
ــ مگر آن زمستان خاموش خشک
در من است.

به هر اندازه که بیگانه وار
به شانه برت سر نهم
سنگ باری آشناست
سنگ باری آشناست غم.

۲۲ خرداد ۱۳۷۳

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو